زن ها کارمندهای اداره ی خانه اند با حقوقی که آرامش مردانشان است و رشوه که می تواند بوسه دوستت دارم یا دستکشی باشد در کشوی میز .. گاهی بارانی را از هوای ابری اتاق برمی دارند به پیاده رو باجه ی بانک و کنار درخت ها می روند زن ها با بارانی که از گونه ی شان منقرض نمی شود .. پرنده های ساعت را بیدار می کنند شب را پشت در می گذارند و خانه به کارمندهایی نگاه می کند که زیبایی آن ها را قورت داده است.. چکه چکه باران می آید از شیر آب باران می آید از سقف و تارهای عنکبوت از دست های گرم می ترسند از گونه هایی که دوستت دارم بر آنها نشسته است.. زن ها سیل را در جیب پالتوهایشان بیرون می برند و با کلاهی تابستانی می ایستند میان باران ..
ریشه دوانده
در پریشانی های موروثی
در تکه های غروبی حریص
وطنم
پاییز بیماری ست
که برگریزانش
گونه های سرنوشتم را
زرد کرده
و لبخند نم کشیده ی شاخه هایش
بر لبانم ماسیده است
باران باریده اما
رمق چاه هاش
به گل نشسته
چشم هایش زکام شده
و چین پیشانی اش
دست های پدرم را پر کرده
تا انسان ماندنمان
هر چند ماه تمدید شود
دلم جمع نمی شود
از غم هایی که پشت سرش ریخته
از تاکستان و کوهستان و
خشخاش هایی
که گل های عقد و عزا می شوند
از سگ ها
که دشمنان مهربانی هستند
در گرگ و میش
هوا و جنگل و انسان...
چشم های تارم
ناکوک می زنند
وقتی آواز تقدیرت را
قمر در عنکبوت
تحریر کرده اند
زیباتر از قطبی
دب اکبر...
دنباله دار
ستاره ای که تو کشف کردی
جواهری سبز نام داشت ...
و مرگ آن نور ایستاده
آنقدر غمگینم نکرد
که مرگ یک گدا
از شدت سرما و ضعف
گوشه ی خیابانی کثیف ...